از فانتزی های زندگی ام حرف برای نوشتن زیاد داشتم.مثلا همیشه دوست داشتم باران که می بارد بی اعتنا به آدمها کف خیابان رو به آسمان بخوابم دستانم را مثل پروانه باز کنم و با دهان باز باران قورت بدهم.یا اینکه هیوا را از دل رویاهایم بیرون بکشم مجبورش کنم رو به رویم بنشیند و یک شب تا خود صبح ازش سوال کنم حرف حسابش چیست که نمی خواهد واقعی باشد و فقط کارش این شده بخاطر چند خط نوشتن با صدای تق تق کفش های پاشنه
بلندش توی مغز پیر یک دهه شصتی رو به اتمام مدام راه برود و نگذارد مثل آدم بخوابد ..یا مثلا دل به دریا بزنم و همه ی آدمهایی که می شناختم و خیال میکردم شاید با آنها بشود ز ن د گ ی کرد را کنار بزنم بروم یک جای خیلی دور مثلا شمال... گیلان که رسیدم اولین دختری که دیدم عاشقش شوم دست هم را بگیریم و برویم دنبال ته مانده ی زندگی مان و هر شب که
موهایش را از پشت شانه می کنم آرام در گوشش بگویم من غمگین ترین شعر طولانی جهان را در موهای تو دیدم .و آن دختر از دو پهلو بودن جمله من برایش سوال شود که آیا موهای بلندم دلش را برده یا غم موهایم دلش را مرده؟ بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 122 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 15:28